اینجا بهشت است و بوی خاک و گندم وکبوتر می آید و من خاندان خدا را می بینم چشم ها بر ضریح اشک آویخته اند و سینه شمیم دوست را به دام می اندازد ونگاه، خاک مظلومیت را می کاود و به سنگ ها خیره می ماند در آن سو، گنبد سبز در اشکم تکرار می شود پیشانی ام را با غبار راه دوست تطهیر می کنم و اینجا بهشت است بوی خاک و گندم و کبوتر می آید سلام را با نفسم روانه کرده ام و عشق بر نگاهم سواره می رود و من گریبان ناله را چاک می کنم من تشنه اشکم بغضم را فریاد می زنم و دست های دلتنگی به ادب بر دل سجده کرده اند باز می گردم و اندیشه ام در سماعی جانانه برگرد بقیع چرخ می زند
|